۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

شعر زیر را در همراهی با شعر زیبای سایه سروده ام. برای اینکه خواننده عزیز بتواند در این باره قضاوت کند شعر زیبای سایه

بدنبال آمده است.

"همراه با سایه"


چندین شب و خاموشم، دور از غم این غوغا
غوغای دلم اما در بطن نهان بر پا
من آتش خاموشم تا عقل سخن راند
خاکستر این آتش گسترده و پا بر جا
ققنوس نهان دارد تا جلوه کند روزی
آنگه که به پا خیزد امواج در این دریا
گویند که عقل و دل در کشمکشند اما
در موطن جان من پنهان بود این دعوا
دیروز بسر آمد غم از چه خوری جانا
در همت امروز است فخر و شرف فردا
هم عهد سحرخیزان جوینده خورشیدم
باشد که بسر آید این تیره شب یلدا
چون سایه نشستم من با تاب و تب پنهان
برخیزم اگر با او خورشید شود پیدا




زندان شب یلدا


چندین شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم


وین آتش خندان را با صبح برانگیزم


گر سوختنم باید افروختنم باید


ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم


صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد


تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم


چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان


صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم


برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش


وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم


چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم


چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم


ای سایه، سحر خیزان دلواپس خورشیندند


زندان شب یلدا بگشایم وبگریزم


هوشنگ ابتهاج (ه.الف سایه)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر