۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه


"به استقبال غزل حافظ "
بلبل شوریده باز آید به بستان غم مخور
نو گل پژمرده گردد باز خندان غم مخور
بر سپاه غم بتازد لشکر فتح و سرور
بر سیاهی چیره آید مهر تابان غم مخور
هستی گل گر بدست باد دی تاراج رفت
چونکه میاید نوید نوبهاران غم مخور
گرچه منزل بس خطرناکست و مقصددوردست
می برد چون کاروان این ره به پایان غم مخور
در زمین تفته ار لبها شده چاک از عطش
دارم امید نوازشهای باران غم مخور
پهلوانان را اگر کشتند در آوردگاه
باز می آید به میدان گرد میدان غم مخور
گر به راه معبد خورشید داری عزم جزم
از شکست و تهمت و از رنج و حرمان غم مخور
گرچه از بام وطن مرغ سعادت پر گرفت
باز می آید هما بر بام ایران غم مخور

اندیشه

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

"مرغ عشق"
سیمرغ سوی معبد خورشید پر کشید
بال و پرش نسوخت
چون مرغ عشق بود
او در وصال
دلبر خود جاودانه شد.

اکنون
آنان که دیده جانب خورشید دوخته اند
آنان که عاشقند می بینند
در چهره طلائی این گوی آتشین
رخسار جاودانه سیمرغ عشق را.

اندیشه
ما مظهر عشق و طلب و ایثاریم
در دشت شرف سنبله پر باریم
چون کوه بر آسمان سر افراشته ایم
رودیم و نظر به سوی دریا داریم

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

ایران! به دلم مهر تو ماوا دارد
ایمان تو در وجود من جا دارد
تو بحر خروشانی و من قطره خرد
این قطره خرد میل دریا دارد
ایران وطن و خانه و بستان من است
من بلبل باغ و او گلستان من است
گردست اجل به غربتم خاک کند
آرامگه ام درون ایران من است
"اندرز نامه"
زآتش رزمت اگر خیزد بپا
دود تردید غلیظی بر هوا
هیمه ات نم دار باشد ای حبیب
جان تو از عشق مردم بی نصیب
هیمه جانت ز نم ها دور باد
دردل تو عشق و در سر شور باد
"اندرز نامه"

زآتش رزمت اگر خیزد بپا

دود تردید غلیظی بر هوا

هیمه ات نم دار باشد ای حبیب

جان تو از عشق مردم بی نصیب

هیمه جانت ز نم ها دور باد

در دل تو عشق و در سر شور باد

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

"اتحاد"

اتحاد ذره ها بنیان دنیا می شود
اتحاد قطره ها بنیان دریا می شود
هستی در عین تنوع خود کلامی واحد است
گرچه یک دو می شود دو نیز یکتا می شود
ذره ها هر چند گوناگون و بسیارند لیک
وحدت و پیوندشان بنیان دنیا می شود
قطره تا قطره است بیمقداروناچیز است و خرد
چونکه واحد می شود با قطره دریا می شود
ز اتحاد "ضد هم" معنای "حال" اید پدید
از نزاع "ضدهم" آینده پیدا میشود
گر نبودی وحدت اضداد هستی هم نبود
زین تفاهم زندگی جوشنده بر پا می شود
گرچه وحدت خود سکون را آورد در دل پدید
لیک زین امروز بر پا سنگ فردا می شود
اختران در آسمان در حرکت و در وحدتند
زین سبب خورشید گرمابخش جانها می شود
گرچه در هر زی وجودی صف کشیده
ضد هملیک در پیوندشان هستی هویدا می شود
در گیاه و گل اگر اضداد در وحدت نبود
دانه کی میروید و کی غنچه ها وا می شود
اتحاد مردمان از صنفهای مختلف
باعث پیروزی و توفیق آنها می شود
حسن مهرو با ملاحت چونکه افتد متحد
وحدت آنها دلیل فتح دلها می شود

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

شعر زیر را در همراهی با شعر زیبای سایه سروده ام. برای اینکه خواننده عزیز بتواند در این باره قضاوت کند شعر زیبای سایه

بدنبال آمده است.

"همراه با سایه"


چندین شب و خاموشم، دور از غم این غوغا
غوغای دلم اما در بطن نهان بر پا
من آتش خاموشم تا عقل سخن راند
خاکستر این آتش گسترده و پا بر جا
ققنوس نهان دارد تا جلوه کند روزی
آنگه که به پا خیزد امواج در این دریا
گویند که عقل و دل در کشمکشند اما
در موطن جان من پنهان بود این دعوا
دیروز بسر آمد غم از چه خوری جانا
در همت امروز است فخر و شرف فردا
هم عهد سحرخیزان جوینده خورشیدم
باشد که بسر آید این تیره شب یلدا
چون سایه نشستم من با تاب و تب پنهان
برخیزم اگر با او خورشید شود پیدا




زندان شب یلدا


چندین شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم


وین آتش خندان را با صبح برانگیزم


گر سوختنم باید افروختنم باید


ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم


صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد


تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم


چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان


صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم


برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش


وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم


چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم


چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم


ای سایه، سحر خیزان دلواپس خورشیندند


زندان شب یلدا بگشایم وبگریزم


هوشنگ ابتهاج (ه.الف سایه)

"آموزگاران"
دستم گرفتند، چشمم گشودند
راهم نمودند، آموزگاران
آرام راندند، ناکام رفتند
بی نام خفتند، آن نامداران
در شهر دانش، فرزانه بودند
در موطن عشق، دیوانه بودند
در کوی مستی، مستانه بودند
هم عاشق و هم جانانه بودند
آن جانثاران، آن جانثاران
هم دام بودند، هم دانه بودند
هم کدخدا هم خانه بودند
هم باده هم پیمانه بودند
دردی کش میخانه بودند
آن میگساران، آن میگساران


"انسان"
گه در خزان هجری، گه در بهار وصلی
گاهی ملول و غمگین، گه سرخوش هستی و شاد
گه خشمگین چو رعدی، گه مهربان چو مادر
گه دل ز کینه چرکین، گه عاشقی چو فرهاد
گه سرد همچو قطبی، گه آتشی چو خورشید
گه همچو دل خرابی، گاهی چو عقل آباد
گه ساکنی چو صخره، گه همچو رود پویا
گه چون سکوت خامش، گه پرطنین چو فریاد
گه کاهی و گهی که، گه کهنه ای گهی نو
گه واحدی گهی دو، در تو نهفته اضداد
لیکن بنای هستی زین ضد و ضد ضد است
بی شک که زین تقابل آینده گردد ایجاد
برخیز جلوای کن در کارگاه هستی
از خویش وارهان "من"، تا خویش گردد آزاد

اندرز نامه
زندگی بحریست ژرف و بیکران
رازها در دل بسی دارد نهان
اندرین دریای پهناور، شرف
هست مروارید پنهان در صدف
آنکسی بر این گهر یازید دست
که به دریا در شنا او ماهرست
رو در آور گوهر از کام نهنگ
پیش از آنکه سینه گردد تنگ تنگ
باش چون یعقوب در وقت نبرد
پاکباز و جانفشان و گرد مرد
سوی میدان جان من جانانه رو
یا ظفر، یا که پیاز و نان جو

اندرز نامه
گر شکستی آیدت خود را مباز
هان مشو نومید و آنرا چاره ساز
یا خطاهای تو زاید این شکست
یا توان خصم بیرون از حد است
گر خطا از توست از آن پند گیر
تا نگردی باز در دامش اسیر
ور نه جبر روزگاران است این
گوشه عزلت مرو، منشین غمین
غوطه در دریای غم خوردن چه سود
حاصل آن نیست غیر از آه و دود

قهرمان
قهرمان مانند کوه سرکش است
آشیان مهر در جان آتش است
گر که ابر مکر و تزویر و ریا
چهره پوشاند دو روزی کوه را
عاقبت خورشید سر آرد برون
رخ نماید آفتاب لاله گون
می زداید ابر از سیمای او
سرفرازد قد سرو آسای او
فرخنده باد عید تو ای نازنین من
در این بهار لاله و نسرین و یاسمن
عمرت بلند باد و دلت شاد و روز تو
پر بار همچو باغ گل و سبز چون چمن
××××××××××××××××××
عید آمد، عیدتان فرخنده باد
همچو باران عمرتان زاینده باد
بر سپهر لاجورد زندگی
مهر عشق و دوستی تابنده باد
آتش عشقی که در قلب شماست
همچو خورشید فلک پاینده باد
گرجه پاییز است اندر قلب من
قلبتان همچون بهاران زنده باد
شهد گل امروز در کام شماست
هم پر از می ساغر آینده باد

" سمند فردا "
در آشیان دل من چو جلوه بنمایی
بخوانمت به غزلهای نغز شیدایی
دل شکسته به پرسیدنت درست آمد
خدات خیر دهد زین همه سبک پایی
در آستانه سرما چو شعله سرکش
به صد زبانه برا چون ز نسل گرمایی
چو توسن فلکی رام تازیانه توست
جگر چگو نه به دندان غصه می خایی
به آب می غم دنیا ز دل بسوی و ببر
بنوش باده که تو هم پیاله مایی
بپیچ ای نفس سرخ گل که خوش بویی
بناز بر قد و قامت که سرو بالایی
به رودخانه اشکم شدم غریق ای دوست
مگر به سوی تو جاری شوم که دریایی
طلایه دار بهاری و پیک باد صبا
سرود سرخوش فتح سمند فردایی
چنین که با من شوریده نغمه می خوانی
زهی به همنفسی، همدمی، هماوایی

"دل دیوانه"
عشق دانی چیست آتش در میان هیمه ها
عقل دانی چیست آب افشانی اندر شعله ها
هیمه جانت اگر خشک است و خالی از ریا
آتش عشقت اگر افتددر این کیمیا
آب عقلت را نباشد چاره این سوختن
پند و درس آموختن
وای از آن آتش که سوزد خانه و کاشانه ام
این دل دیوانه ام


"آشنا"
وقتی که در کوچه ظاهر شد
و کبوتر آزادی را
به پرواز رها کرد
یار دوران جوانی خود را یافتم
در میان انبوه خاطره ها
هرچند که یک نسل
فاصله است بین من و او
پلی جنگل سبز اندیشه هایش را
به دریای دل امیدوارم
پیوند میدهد.

"زندگی"
رود سرکش از میان سنگهای سخت و خارا
ره گشاید سوی دریا
آب در مرداب بوی مرده گیرد
چون ندارد ره به دریا
زندگی گر ره به دریایش نباشد
همچو آب مرده باشد
لیک گر ره سوی دریاها نوردد
همچو رود سرکش و پوینده باشد